فرهنگی

خورشیدی غریب، برخاسته از دریای تبریز/شمس تبریزی کیست؟



خورشیدی غریب، برخاسته از دریای تبریز/شمس تبریزی کیست؟

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب، طاهره طهرانی: شمس الدین محمد پسر علی پسر ملک داد تبریزی، کسی است که بسیاری از ما او را به نام شمس تبریزی می‌شناسیم. هرچند «شناختن» برای مردی به غریبی او واژه عجیبی است. می‌توان گفت که در تمام طول عمر سعی اش بر این بوده تا در هیچ مرز و لباس و قالبی نگنجد. به همین دلیل برای مردم عادی مردی عجیب و آشفته و برای مخالفانش مردی تندخو، ایستاده در مرز کفر و در عین حال دارای ایمانی عمیق قلمداد می ‎ شد. اساساً شناخت فردی نظیر او برای ما بیشتر حاصل ارتباط خاص او با مولوی (جلال الدین محمد بلخی) و تأثیر شگرفش به او است. آنچه درباره او می‌دانیم حاصل گفته‌های خود اوست که توسط شاگردان مولوی و مریدانش (در کتاب مقالات شمس) به طریقی نه چندان منظم گردآوری شده است.

پدر شمس مردی بسیار مهربان و نازکدل بوده است. چنانکه با شنیدن یک سخن اشک از چشمانش روان می شده، هرگز به پسرک -علیرغم رفتارهای غریبش مثل غذا نخوردن‌های چند روزه و سخن نگفتن‌های پیاپی- خشم نگرفته و همیشه او را با مهر و ناز پرورده و با او همیشه به لطف سخن گفته بود. شمس می‌گوید: «از عهدِ خُردگی این داعی (دعاگو) را واقعه‌ای عجب افتاده بود، کس از حال داعی واقف نی، پدر من از من واقف نی؛ می‌گفت: تو اولاً دیوانه نیستی، نمی‌دانم چه روش داری، تربیتِ ریاضت هم نیست؛ و فلان نیست… گفتم: یک سخن از من بشنو، تو با منی چنانی که خایه‌ی بط (تخم مرغابی) را زیر مرغ خانگی نهادند، پرورد و بط بچگان برون آورد؛ بط بچگان کلان‌تَرَک شدند، با مادر به لب جو آمدند، در آب درآمدند. مادرشان مرغ خانگی است، لب لبِ جو می‌رود، امکانِ در آمدن در آب نی. اکنون ای پدر! من دریا می بی نم مرکب من شده است، و وطن و حال من اینست. اگر تو از منی یا من از توأم، درآ در این دریا؛ و اگر نه، برو برِ مرغان خانگی…» این صداقت و صراحت بی رحمانه و مهر بی پایان پدر به او اجازه حفظ فردیت و خودساختگی است. پس راه خود پیش گرفت و پدر را که «نیک مردی بود، الا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر.» ترک گفت و وانهاد.

سلوک و رفتار فردی شمس رازآمیز و غریب است، و البته که کسی نمی‌داند به درستی و دقت او چه عوالمی را تجربه کرده و چه شرایطی را از سر گذرانده، اما از آنچه درباره اش می‌دانیم دست کم این است که شاگردی ابوبکر سله‌باف (زنبیل باف) را کرد و پس از پیشی گرفتن از استاد شهر به شهر می‌گشت در جایی مدت طولانی اقامت نمی‌گزید و برای امرار معاش کار می‌کرد، اما در ازای تدریس مزدی دریافت نمی‌کرد و به محض شناخته شدن ناگهان راه سفر در پیش می‌گرفت و به شهر دیگری می‌رفت. این سرگشتگی سال‌ها طول می‌کشد، طی این سال‌ها و در کاروانسراها سکنی می گزید و به مدرسه و خانقاه نمی‌رفت، چرا که اهل بحث که شیوه متداول مدارس و خانقاه‌ها بود، نبود.

سرانجام در حدود ۶۰ سالگی (سال ۶۴۲ ه. ق) به قونیه رسید؛ شهری که جلال الدین محمد مولوی در آنجا ساکن بود و در چهار مدرسه بزرگ این شهر درس فقه می‌داد و از احترام بسیاری برخوردار بود. دیدار شمس الدین با جلال الدین که در آستانه چهل سالگی او بود، تمام ارکان رفتاری مولوی را تغییر داد. کیفیت این دیدار چنانچه نقل شده است با یک سوال ناگهانی آغاز شد. پیرمردی آشفته حال و ناشناس که در بازار ناگهان سر راه مولوی – که بین شاگردانش از مدرسه پنبه فروشان به خانه باز می‌گذشت- را گرفت و پرسید: «صراف عالم معنا، محمد مصطفی (ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟» این سوال دشوار به ظاهر قرار دادن رسول اکرم صلوات الله علیه در برابر کسی که لقب سلطان العارفین را داشت، برای مولوی ضربه‌ای بود که ناگهان او را از دنیای آشنا و همیشگی مُدرس و فقیه بیرون کشید و به ورطه معنی و اندیشه فرو برد، و از آن مهم‌تر شوکت و غرور عالمانه او را فروشکست.

البته که در کیفیت و چگونگی رخ دادن این دیدار روایت‌های متفاوت آمیخته به خیال و قصه نیز مطرح می‌شود. در هر صورت شیفتگی مولوی به غریبه تندخو و تأثیر پذیرفتن و شاگردی نزد او انکار ناپذیر است. خلوت‌های طولانی و ترک شاگردان و مریدان و همنشینی و مصاحبت با شمس به همان اندازه که موجب غور جلال الدین مولوی در عالم معنا می‌شد، رفته رفته حسادت دیگران را بر می‌انگیخت. ذات مهربان و لطیف مولوی آمیخته با تندی و سختیِ ذاتی شمس شده بود و این ترکیب و همنشینی هر دو را به وجد می‌آورد. شمس الدین آیینه‌ای یافته بود که پذیرای ضمیرش باشد و سخنش را فهم کند و جلال الدین شعله‌ای افروخته که جانش را روشن کند و چشمه‌ای جوشان که روحش را سیراب می‌کرد. گرایش جلال الدین به سلوک عارفانه و دیگرگونه دیدن و تجربه متفاوت او همانقدر که جانش را به شکوفه و وجد می‌نشاند، مخالفت مریدان و شاگردان و هم درسان و اهل شریعت را به همراه داشت. در خانه او و میان فرزندانش نیز این مخالفت و حسادت قدرت گرفت، البته ازدواج دختر خوانده جلال الدین -کیمیا خاتون- با شمس نیز مزید بر علت شد و آنقدر حسادت‌ها و آزارها بالا گرفت تا نهایتاً شمس قونیه را ترک کرد. مولوی سرگشته و تنها از نبود شمس به کنج عزلت می‌نشیند و همه جا دنبال او می‌گردد، نه شعری می‌گوید و نه با کسی سخنی بر زبان می‌آورد:

که از آن دم که تو سفر کردی

از حلاوت جدا شدیم چو موم

همه شب همچو شمع می‌سوزیم

بآتشش جفت و ز انگبین محروم

در فراق جمال او ما را

جسم ویران و جان در او چون بوم

بی‌حضورت سماع نیست حلال

همچو شیطان طرب شده مرحوم

یک غزل بی تو هیچ گفته نشد

تا رسیدن آن مُشَّرَفه مفهوم

پس به ذوق سماع نامه تو

غزلی پنج شش بشد منظوم

مُشَّرَفِه، نامه یا دست‌نوشته‌ای کوتاه است از کسی که مقام بالاتر دارد به کسی که در مقامی پایین‌تر قرار گرفته است. پس از دریافت نامه شمس از شام و دمشق، پسرش را به همراه چند نفر دنبال او می‌فرستد تا بار دیگر به قونیه بازگردد، اما این حضور نیز زیاد طول نمی‌کشد و نهایتاً شمس که جلال الدین را به کمال رسیده می‌دید، از آسیب و حسادت مریدان و مخالفان دامن بر می چیند و دوباره قونیه را ترک می‌کند؛ و دیگر نه خبری و نه نامه‌ای از او به مولوی نمی‌رسد، تا خبر درگذشت او را برای جلال الدین می‌آورند.

تلخی این خبر برای مولوی ضربه سختی است، و ابتدا باور نمی‌کند و تلاش می‌کند او را پیدا کند؛ اما وقتی هیچ نشانه‌ای از او به دست نمی‌آید، مرگ شمس را می‌پذیرد. درباره مرگ شمس و محل دفن او نیز روایات و گفتارهای متناقض زیاد است، به طوری که عده‌ای مرگ او را به دست مخالفان و در چاهی در قونیه جایی که اکنون مسجد کوچکی به نام شمس قرار دارد- می‌دانند. اما قوی‌ترین احتمال برای مزار شمس مقبره‌ای ساده در کنار مناره‌ای پوشیده از شاخ قوچ در خوی است، که در سال‌های اخیر و بعد از یافته شدن بازسازی و مرمت شده و علاقه مندان به عرفان و سلوک شمس تبریزی در آنجا گرد هم می آیند. اما شناخت شمس همانگونه که خودش می‌گوید کاری دشوار است:

«آن خطّاط، سه گونه خط نوشتی: یکی را او خواندی، لاغیر. یکی را، هم او خواندی، هم غیر. یکی، نه او خواندی، نه غیر. آن خطّ سوم منم



منبع مهر

نوشته های مشابه