شهید چنگیز سپهر را کسی اخراج کرد که خودش انقلابیها را کتک میزد
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: قسمت اول گفتگو با امیر خلبان شیرافکن همتی از خلبانان شکاری افپنج در دوران دفاع مقدس، چندی پیش منتشر شد. در قسمت اول گفتگو با اینخلبان پیشکسوت، مقطع آغاز جنگ تحمیلی و بمباران پایگاه چهارم شکاری دزفول مرور شد؛ همچنین حضور او در عملیات معروف ۱۴۰ فروندی در اولینروز مهر ۱۳۵۹.
یکی از موضوعاتی که در قسمت اول گفتگو با شیرافکن همتی بررسی شد، مساله پاکسازیها و تصفیههای ارتش و نیروی هوایی در ابتدای انقلاب تا پیش از شروع جنگ است که در قسمت دوم گفتگو هم اشاراتی به آن میشود. ایناشاره مربوط به شهید چنگیز سپهر از خلبانان افپنج است که از چهرههای انقلابی بود اما پس از پیروزی انقلاب توسط یکی از ضدانقلابها تصفیه و پاکسازی شد!
ماموریتهای لافبامبینگ در جنگ، پروازهای قرارگاه رعد در عملیات بزرگ کربلای ۵ و همچنین کودکی و ورود اینخلبان به نیروی هوایی از دیگر موضوعاتی هستند که در قسمت دوم گفتگو مرور و بررسی شدند.
قسمت اول گفتگو با امیرْ همتی در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است:
* «پیش از شروع رسمی جنگ با افپنج بمباران شبانه کردیم / گزارشهایمان را گوش نکردند تا ۳۱ شهریور رسید»
در ادامه مشروح قسمت دوم اینگفتگو را میخوانیم؛
* شما (در طول جنگ) ماموریت لافبامبینگ هم انجام دادید؟
بله. خیلی سادهتر از بمباران در عراق و حضور در جبهه بود.
* ولی یکحالت ابداعی داشت و از جایی به بعد گفتند اینطور بزنید.
پروسیجرش (فرایندش) در آموزش بود ولی ما انجام نمیدادیم. به هرحال؛ شهرام رستمی، اردستانی و دیگران که بچههای باسوادی هم بودند، از جایی به بعد گفتند بیایید لاف بامبینگ انجام بدهید! اینطور دیگر روی جبهه نمیرفتی.
برنامهریزی اینطور شد که من از پرواز برگردم و او از لباس و کلاه من استفاده کند. بعد هم پسشان بدهد. همینطور هم شد. تقریباً غروب بود و وقتی از ماموریت برگشتم، لباس من را پوشید و رفت. پرویز رضایی هم وینگمن اش بود. خلبان (هلیکوپتر) رسکیو هم مجتبی اربابی بود. در اینماموریتها اول پاپ میکردیم، میزدیم و برمیگشتیم * از یک کیلومتر عقبتر…
بله. (بمب) روی تجمع نیروها میافتاد. زیاد مثل بامبینگ اصلی نمیتوانستی رویش حساب کنی. ولی ما روی همینکار هم تلفات دادهایم؛ مرحوم (بیرجند) بیک محمدی.
* بله. فکر کنم سقوطش موقع برگشت بوده چون خیلی پایین بوده است.
ما (پایگاه) امیدیه بودیم. بنا بود برگردیم شیراز. گفتند «نه برگردید پایگاه ماموریت دارید.» بیکمحمدی همدوره ما بود. همکلاس بودیم اصلاً! دیدیم جت فالکون نشست و او هم درون آن است. با لباس شخصی آمده بود. «تو اینجا چه میکنی؟» گفت «آمده ام دیگر! گفتم شما میجنگید من چرا نجنگم؟» مرخصی گرفته بود که خانهاش را بسازد ولی آمد.
برنامهریزی اینطور شد که من از پرواز برگردم و او از لباس و کلاه من استفاده کند. بعد هم پسشان بدهد. همینطور هم شد. تقریباً غروب بود و وقتی از ماموریت برگشتم، لباس من را پوشید و رفت. پرویز رضایی هم وینگمن اش بود. خلبان (هلیکوپتر) رسکیو هم مجتبی اربابی بود. در اینماموریتها اول پاپ میکردیم، میزدیم و برمیگشتیم. بیکمحمدی خیلی…
* جسورانه؟
خیال برش داشته بود. این را یک بسیجی یا یکفرد محلی روی زمین تعریف کرده بود؛ که دو هواپیما آمدند پاپ کردند، بمب زدند و برگشتند. بیکمحمدی موقع گردش بهصورت اینورت (وارونه) رفته بودی توی آب و گلها. تا سالها هم پیکرش پیدا نمیشد ولی در نهایت پیدایش کردند. برادرش بهرام بیکمحمدی هم خلبان P3F بود.
* آن منطقه باتلاقی بوده است.
جایی بود که اینطرف و آنطرف نداشت. آب را باز کرده بودند که عراقیها جلو نیایند.
* خیلی از اینماموریتهای لافبامبینگ در قرارگاه رعد انجام شدند.
همهشان. ما کلاً پایگاه امیدیه بودیم. کربلای ۵ کلاً در قرارگاه رعد بود. ما هم همه آنجا بودیم. برنامهریزیها در قرارگاه رعد انجام میشد. همانجا هم پتو میانداختیم و میخوابیدیم. اردستانی و بابایی، همانجا بودند. فکر کنم شهرام رستمی و (منصور) ستاری به اتاق دیگری میرفتند ولی همه همانجا دور هم بودیم.
* بله پروازهای پشتیبانی کربلای ۵ را افپنجها را انجام دادند.
خدابیامرز بابایی یکلندکروز داشت و یکراننده که اسمش یادم نیست. دوسه پتو پشت اینخودرو بود. صبح تا غروب پروازها را کنترل و نظارت میکرد. غروب که میشد به راننده میگفت بریم! و میرفت. تا کجا؟ شلمچه؛ از امیدیه. [خنده] خیلی راه است. آنجا را بررسی و نگاه میکرد که هدف را انتخاب و برای خلبانها نشانه بگذارد. بعد برمیگشت و صبح میرسید امیدیه. توی همان لندکروز میخوابید. یعنی خوابش توی راه بود. میرسید و بیریف میکرد که این طور است و آنطور و آنجا نشانه گذاشتهایم. معمولاً خودش هم اولینپرواز را مینشست. (کابین) عقب یک افپنج F. اولینپرواز را میرفت و همه چیز را نشان میداد. میرفتند و میزدند و برمیگشتند. بعد خلبانی که با او بود با یکیدیگر میرفت ماموریت و هدف را میزد.
* پس خودش اینقدر رعایت میکرد که کابین عقب بنشیند و خلبان اصلی نباشد.
بله.
* چون میگویند خودش معاون عملیات بوده و نباید اول میرفته.
برای اینکه بشناسد و به خوبی هدایت کند، اینکار را میکرد.
خدابیامرز بابایی یکلندکروز داشت و یکراننده که اسمش یادم نیست. دوسه پتو پشت اینخودرو بود. صبح تا غروب پروازها را کنترل و نظارت میکرد. غروب که میشد به راننده میگفت بریم! و میرفت. تا کجا؟ شلمچه؛ از امیدیه. [خنده] خیلی راه است. آنجا را بررسی و نگاه میکرد که هدف را انتخاب و برای خلبانها نشانه بگذارد. بعد برمیگشت و صبح میرسید امیدیه. توی همان لندکروز میخوابید. یعنی خوابش توی راه بود * با اینکار، بهنوعی افسر ناظر مقدم هم بوده است!
بله. تقریباً همین بود. گرا میداد و میگفت کجا را بزنیم. طفلک در همانماشین میخوابید.
* اردستانی هم با او بود.
بله. قرارگاه رعد، اینها بودند دیگر.
* پشتیبانی نزدیک در قرارگاه رعد، ابتکار اینها بود.
بله با لافبامبینگ. البته در رعد بمبارانهای دیگر هم بود ولی اصل ماموریتهای لافبامبینگ، در کربلای ۵ بود.
* خب یک برگشت به گذشته بزنیم. شما متولد چهسالی هستید؟
متولد اول مرداد ۱۳۲۸ هستم.
* کِی وارد نیروی هوایی شدید؟
یکبیوگرافی از خودم بگویم؟
* بله حتماً!
یکماه و نیمه بودم که پدرم فوت میکند. مادرم ما را برای مدتی به تهران آورد.
* از کجا؟
از رودهن.
* اصالتاً برای استان تهران هستید؟
بله. از رودهن. به تهران که آمدیم به دِه ضرابخانه رفتیم.
* (خیابان) پاسداران امروز.
آنموقع یک ده کوچک بود؛ یککوچه باغ که از یکجاده باریک منشعب میشد. هر روز شاه با ماشین روباز میآمد و میرفت و ما میدیدیمش. یک موتوری هم همراهیاش میکرد. درس خواندنم هم در دبستان دولتی شاهنشاهی ضرابخانه بود. تا کلاس ششم را آنجا خواندم.
از ضرابخانه تا خیابان دماوند چهقدر راه است؟ ده پانزده کیلومتر است. همه را در بیابانها دویدم. به مادرم گفتم میخواهم بروم بازی کنم. وقتی رسیدم، ۵ تومن را دادم و با گلایدر دور تهراننور یکدور زدیم و نشستیم و عجب حالی کردیم [خنده] تابستانها که درسمان تمام میشد زیاد به رودهن میرفتیم. چون تمام فامیلمان آنجا بودند. پایگاه دوشانتپه هم مثل الان نبود. بیابان بود و دیوار و فنس نداشت. یک باند خاکی داشت. آنجا گلایدر پرواز میکرد. ما هم میرفتیم و میدیدیم و حسرت میخوردیم. یکروز که از رودهن برمیگشتم، گفتم بروم آنجا، ببینم چه خبر است. آنروز بدون اجازه ننه رفتم دوشانتپه! پرس و جو کردم و گفتند ۵ تومن میگیریم یک پرواز میدهیم. ۵ تا تک تومنی یعنی ۵ ریال. روزی ۵ زار از مادرم میگرفتم که ۱۰ روزش میشد ۵ تومان. از ضرابخانه تا دوشانتپه همه بیابان بود. فقط کنار جادهها ساخت و ساز بود. و مسیر هم بهصورت دِه دِه بود؛ باقی راه هم بیابان و چاه و سگی که پارهات میکرد. [خنده]
خلاصه به سرم زد پرواز کنم و ۵ تومنم را جمع کردم. از ضرابخانه تا خیابان دماوند چهقدر راه است؟ ده پانزده کیلومتر است. همه را در بیابانها دویدم. به مادرم گفتم میخواهم بروم بازی کنم. وقتی رسیدم، ۵ تومن را دادم و با گلایدر دور تهراننور یکدور زدیم و نشستیم و عجب حالی کردیم [خنده]. وقتی تمام شد سربالایی دماوند تا ضرابخانه را دویدم تا مادرم متوجه نشود. او مخالف خلبانشدنم هم بود. قاچاقی آمدم. از همانجا و همانپرواز قاچاقی به خلبانی علاقهمند شدم.
در دبیرستان بودم که نیروی هوایی اعلام کرد از دبیرستان خلبان میگیریم. فکر کنم کلاس پنجم دبیرستان بودم. از خداخواسته باز بدون اجازه ننه رفتم و اسمنویسی کردم. آنموقع ۲۵۰ تومان پول توجیبی میدادند. خیلی بود. یککارگر ۱۰۰ تومان میگرفت. خلاصه بعد از دیپلم امتحان دادم و قبول شدم. ۵ نفر بودیم که قبول شدیم.
* آزمون ورودی نیروی هوایی را.
بله ولی از همین بچههای دبیرستانی. ۵ نفر توانستیم وارد شویم. معاینات و امتحانات خیلی سخت بودند. هزار نفر میآمدند و چندنفر پذیرفته میشدند. به اینترتیب اواخر ۴۹ یا ۴۸ بود که آمدیم. در دورهمان یک اردوگاه داشتیم در بیشهکلا که کنار فرودگاه بود. چه اردوگاهی! نمونهاش در شمال پیدا نمیشود. تابستان ما را با F27 فرندشیپ میبردند آنجا و برایمان دوره میگذاشتند؛ یکهفته حال و حول و تفریح! [خنده]
* دانشجوی رسمی خلبانی شده بودید؟
نه. هنوز دبیرستانی بودیم ولی چنینچیزهایی نشانمان میدادند که جذب شدیم. چه امکاناتی! ازجمله ما ۵ نفر یکی نجات یحیی بود. بیخود نیست که همه در جنگ ایستادند. مرحوم سپهر را شنیدهاید که؟
* چنگیز سپهر؟ همین که پاکسازی شده بود ولی برگشت و جنگید؟
نه. همهاش این نیست.
* اینکه طلافروشی داشت؟ فکر کنم آنکه طلافروشی داشت شهید دلحامد بود؟
(ابراهیم) دلحامد هم طلافروشی و طلاسازی داشت. چنگیز سپهر به اضافه ارباب فرمانده گردان ما، از کسانی بودند که پیش از انقلاب دسته راه میانداختند و میرفتند عکسهای شاه را میزدند. اوضاع بلبشو بود و اینها از اولینکسانی بودند که عکسهای شاه را میزدند. افرادی هم بودند که چماق به دست میآمدند و اینها را میزدند. آب داغ میپاشیدند رویشان و کتکشان میزدند. رییس این گروه بعد از انقلاب شد رئیس حفاظت اطلاعات.
* رئیس چماقدارها؟
بله. اول صحبت گفتم که چهکسانی آمدند و پست گرفتند. این آقا آمد و گفت «عه؟ پدرسوخته تو بودی که فلان و بیسار میکردی؟ برو بیرون!» همینطور همه را پاکسازی کردند. عقدهایها اینها بودند و یا کسانی که نمیخواستند گذشته شان برملا شود. سپهر هم از نیروی هوایی رفت بیرون و از نظر زندگی و معیشت وضعیت بسیار خوبی داشت. جنگ که شد آمد. «آقا برای چه آمدی؟» گفت «عه؟ شما بجنگید و من بنشینم در خانه؟»
رئیس حفاظت اطلاعات که گفتم سردسته چماقدارها بود، برای برگشت چنگیز سپهر اوکی نداد؛ همانفردی که انقلابیها را میزد ها! سپهر جوش آورد. «مرتیکه تو همانی که با چماق مرا میزدی! تو همانی هستی که آب داغ روی انقلابیها میپاشیدی!» اینحرفها را که زد، طرف در رفت! دید آبرویش رفته و فرار کرد. به این ترتیب طفلک چنگیز سپهر برگشت پرواز، و شهید شد. از اینها زیاد داریم؛ مثل دلحامد رئیس حفاظت اطلاعات که گفتم سردسته چماقدارها بود، برای برگشت چنگیز سپهر اوکی نداد؛ همانفردی که انقلابیها را میزد ها! سپهر جوش آورد. «مرتیکه تو همانی که با چماق مرا میزدی! تو همانی هستی که آب داغ روی انقلابیها میپاشیدی!» اینحرفها را که زد، طرف در رفت! دید آبرویش رفته و فرار کرد. به این ترتیب طفلک چنگیز سپهر برگشت پرواز، و شهید شد. از اینها زیاد داریم؛ مثل دلحامد.
* شما ورودی چهسالی هستید؟
ورودی ۱۳۵۰ محسوب میشوم.
* احتمالاً ۵۱ و ۵۲ به آمریکا رفتهاید.
۵۲ رفتم.
* و دو سال بعد هم برگشتید؟
اسفند ۵۳ برگشتم.
* بعد از برگشت به ایران، در پایگاه یکم (مهرآباد) تقسیم شدید و رفتید دزفول؟
بله. ستاد نهاجا ما را به دزفول فرستاد. آنزمان فقط کلاس افپنج بود. همه را فرستادند افپنج؛ غیر از آنهایی که میخواستند و باید میرفتند ترابری.
* پس آموزش افپنج را در پایگاه دزفول پشت سر گذاشتید.
بله. تازه F و E آمده بودند و هنوز معلمها روی اینهواپیماها چک میشدند. ما هم با افپنج A و B میپریدیم؛ همان قدیمیها که از شیراز آمده بودند. بعد از مدتی که داشتیم A و B را تمام میکردیم، گفتند حالا بروید E و F. این شد که رفتیم گردان اینهواپیماها. بعد هم که فارغ التحصیل شدیم به پایگاههای بوشهر و تبریز فرستاده شدیم و یکسری هم دزفول ماندند. من و احمد قهرود هم به بوشهر تبعید شدیم.
* خلاف کرده بودید؟
[خنده] باشگاه همافرها را به هم ریخته بودیم.
* از همین کلکلهای بین خلبانها و همافرها؟
قدغن بود وارد باشگاه همافرها بشویم ولی ما شدیم. باشگاه افسران داشتیم، باشگاه همافران و باشگاه درجه داران هم که اعضای هیچکدام حق نداشتند به باشگاه هم بروند. عید بود که یکی از همافران، من و احمد قهرود را دعوت کرد. رفتیم و جریاناتی پیش آمد و دعوا و مرافعه شد. [خنده] چاقو و چاقوکشی!
* و تبعید شدید بوشهر.
بله.
* آنموقع بوشهر افپنج داشت.
بله. پایگاه افپنج بود اصلاً.
* بعد فانتومها آمدند و افپنجها رفتند.
۱۳۵۵ آمدند و ما ۵۶ افپنجها را آوردیم دزفول. بعد از تقسیم آموزش با (حبیب) بقایی دوست شدم. شیراز میرفتیم و میآمدیم.
* پس، از دزفول رفتید بوشهر. پایگاه تبریز هم رفتید؟
بله چهار سال.
* مامور شدید یا خلبان پایگاه بودید؟
نه. خلبان پایگاه بودم. منتقل شدم.
* میخواستم ببینم خلبان ثابت پایگاه دزفول بودهاید و به پایگاههای دیگر مامور شدهاید یا نه.
نه منتقل میشدم ولی مدتزمان خدمتم در دزفول از همه بیشتر است. بعد از آموزشی تا سال ۱۳۶۷ میشود ۱۳ سال؛ یکسالش را بوشهر بودم، ۴ سال تبریز و ۸ سال دزفول. شروع جنگ هم دزفول بودم.
* پایان جنگ چهطور؟
دزفول بودم. جنگ که تمام شد رفتم شیراز. آنجا آموزش میدادم. فرمانده نیروی هوایی…
* آقای واحدی؟
نه وزیر دفاع فعلی…
* آقای نصیرزاده.
و قبلیاش، اینها همه شاگردهایم بودند. آقای واحدی بعد از آنهاست. در شیراز شدم فرمانده گردان، بعد به دافوس آمدم و دوره را تمام کردم و شدم معاونت عملیات تیپ، بعد هم جانشین تیپ. بعد فرمانده تیپ.
سوخوها که آمدند مرحوم (ناصر) گودرزی فرمانده عملیات پایگاه تهران بود. من رفتم بخش امنیت منطقه هوایی شیراز و او آمد شد فرمانده تیپ آنجا. معاونت امنیت منطقه شیراز بودم که مشکلاتی برایم پیش آمد و آمدم تهران و شدم معاونت عملیات منطقه تهران، بعد هم جانشین منطقه هوایی تهران و بعد فرمانده مهرآباد. از آنجا هم بازنشست شدم.
* چهسالی بازنشست شدید؟
۱۳۸۵. یکی از بداقبالیهای من سقوط آن C130 بود.
* سال ۸۴ بود. که در شهرک توحید خورد زمین. بله در زمان شما بوده ولی…
همانروز آقای (عطاءالله) صالحی فرمانده ارتش از مهرآباد بازدید داشت. آنجا بودیم که خبر دادند C130 سقوط کرده است. یکی از شانسهای گند ما [خنده] ایناتفاق بود.
* با دیگر خلبانان افپنج صحبت کردهام و در باره اینموضوع گفتهایم که اینهواپیما سامانههای هشداری افچهار را نداشته و کارش در مواجهه با تهدیدهای زمینی و هوایی سختتر بوده است. شما برای فرار از موشک یا آتش پدافند چه قلق یا مانوری را طراحی کرده بودید؟
پروازهای تاکتیکالمان دو فروندی، سهفروندی یا چهارفروندی بود. همیشه اگر دو تا بودیم، به فاصله ۵ هزارپا از هم پرواز میکردیم و اینیکی ۴۵ درجه پشت دیگری را میدید و دیگری هم ۴۵ پشت این را. به اینترتیب هوای پشت هم را دارند و اگر خطری ایجاد شود و با چشم ببینند، همدیگر را مطلع میکنند. یکبار در پایگاه تبریز در آلرت نشسته بودیم که زنگ را زدند. کماندپست گفت «بالای مهاباد و جنوب دریاچه ارومیه یکهدف مرتب ظاهر میشود و مرتب غیبش میزند. بروید ببینید چه خبر است.» رفتیم و کمی گشتیم و دیدیم خبری نیست. کمی که بنزینمان رفت و سبکتر شدیم رادار گفت بگردید سمت ۲۷۰ درجه که دو فروند هواپیما میآیند. [خنده] رادار زمینیمان هم درب و داغان بود.
* [خنده]
واقعاً میگویم! آموزش ندیده بودند و وسایلشان هم قدیمی بود. همینطور که میرفتیم طرفشان، آنها هم میآمدند. ده کیلومتر، هفت، شش، پنجکیلومتر. همیشه وقتی میرفتیم، آنها برمیگشتند و رادار هم ما را برمیگرداند. اما رادار (به اشتباه) گفت حالا بگردید به ۱۰ درجه. گفتیم شاید رفته باشند. یکآن دیدم دو هواپیما درست پشت سرمان هستند. اینجا از آنجاهایی است که با نگاه پشت شماره دو را چک میکردم. اسمش شریفی بود. گفتم «کِراسترن ناو! هرچه میتوانی بکش!» شروع کردیم به کشیدن که ویژ ویژ ویژ موشکها از بالای سرمان رد شدند.
همیشه وقتی میرفتیم، آنها برمیگشتند و رادار هم ما را برمیگرداند. اما رادار (به اشتباه) گفت حالا بگردید به ۱۰ درجه. گفتیم شاید رفته باشند. یکآن دیدم دو هواپیما درست پشت سرمان هستند. اینجا از آنجاهایی است که با نگاه پشت شماره دو را چک میکردم. اسمش شریفی بود. گفتم «کِراسترن ناو! هرچه میتوانی بکش!» شروع کردیم به کشیدن که ویژ ویژ ویژ موشکها از بالای سرمان رد شدند بله ما سامانه هشداری نداشتیم و باید با چشم، موشک و هر تهدیدی را میدیدیم.
* ما در جنگ از افپنج استفادهای کردیم که عموماً در ایرفورسهای دیگر انجام نمیشد. کاربری اینهواپیما پشتیبانی نزدیک از نیروهای سطحی است ولی ما با پروازهای تاکتیکال رفتیم پالایشگاه زدیم و بمباران در عمق کردیم.
بردش مهم است.
* خب افپنج برد کوتاه است.
برد اففور بیشتر از افپنج است چون بنزین بیشتری میگیرد. اما افپنج هم در حد خودش عملیات انجام میدهد.
* اما مهمات کمتری هم میبرد.
بله اففور بزرگتر است و این، کوچکتر و ضعیفتر و اهدافش هم نزدیکتر است. اما جفتمان عین هم ماموریت انجام میدادیم ولی او دورتر میرفت. جبهه، پالایشگاه، پایگاه، سد همه را مثل هم میزدیم. یعنی شبیه هم ماموریت انجام میدادیم.
* خب افپنج آنامکانات اففور را ندارد. وقتی میرفتید روی هدف برایتان موشک میآمد و…
لو لِوِلی که ما میرفتیم، اففور هم میآمد. اما درشتتر بود و راحتتر میزدندش. افپنج کوچکتر است و از جلو دیده نمیشود. حالا که صحبتش شد، بگویم که اففورهای D، هم دود میکردند هم درشت بودند هم INS درستی نداشتند. در مقطعی گفتند از این به بعد یک افپنج جلو باشد و یک اففور D با او برود. اینماموریتها جشن ما بود. [خنده] چون همه ی (پدافندهای) زمین به هواهای عراقی اففور را میدیدند.
* [خنده]
[خنده] بله. همه او را میزدند. بچههای اففور دیدند عجب ضرری کردهاند و گفتند آقا خودمان تنهایی میرویم.
ادامه دارد…